حکایت شهادت شهید نواب صفوی از زبان جوانترین عضو جمعیت فدائیان اسلام

گفتگو با آقای محمد مهدی عبد خدایی

حسن خیاطی – مجید زندی
امروز سالگرد شهادت شهید نواب صفوی، و همچنین شهیدان طهماسبی، برادران واحدی و ذوالقدر از جمعیت فدائیان اسلام است.جوانان ظلم ستیزی که در دهه 1320 شمسی فعالیت خود را آغازکردند و تا 1334 بر ضد ظلم و ستم حکومت پهلوی همواره در نوک پیکان حملات قرار داشتند تا حدی که احمد کسروی، عبدالحسین هژیر، علی رزم‌آرا به عنوان عمله ظالم و فاسق اعدام انقلابی کردند. تا این که این جمع و تعداد دیگری از اعضای فدائیان اسلام پس از ترور ناموفق حسین علاء در سال 1334 دستگیر و به حبس و اعدام محکوم شدند.از جمع تشکیلات فدائیان اسلام، امروز تنها تعداد بسیار معدودی باقی ماندند که از جمله آنها می‌توان به آقای محمد مهدی عبد خدایی اشاره کرد.کسی که در 10 سالگی به فدائیان پیوست و در 15 سالگی به اتهام شرکت در ترور دکتر حسین فاطمی و علا به زندان افتاد و حدود 10 سال در زندان بود و اکنون که در 81 سالگی عمر خود بسر می‌برد با ذهنی پویا و حافظه‌ای قوی جزئیات لحظه به لحظه فعالیت سیاسی و نظامی جمعیت فدائیان اسلام را در خاطر دارد.آقای عبد خدایی امروز خود به عنوان تاریخ شفاهی نهضت اسلامی هم مطرح است.به مناسبت سالگرد شهادت اعضاء جمعیت فدائیان اسلام گفتگویی با ایشان انجام داده‌ایم که متن آن به شرح زیر است.


*آقای عبدخدایی در ابتدا می‌خواهیم شیوه جذب شما را در جمعیت فدائیان اسلام بدانیم.
- من در مشهد به دنیا آمدم،اما پدرم از روحانیون مبارز زمان رضا شاه بود که از تبریز به مشهد تبعید شد. بعد از شهریور 20 که شرایط سیاسی مقداری باز شده بود ایشان برای پاسخ به شبهه افکنی احمد کسروی در روزنامه پرچم و دیگر نوشته‌هایش نشریه «تذکرات دیانتی »را ایجاد کرد چون از نوجوانی احمد کسروی را در حوزه می‌شناخت و حتی همدرس بودند.پدرم به شدت افکار ملی گرایی احمد کسروی رانقد می‌کرد.مرحوم پدر حتی مدرسه‌ای در مشهد تاسیس می‌کنند به نام «دارالتعلیم دیانتی یا جامعه دیانتی اسلامی» آن زمان دستگاه چاپ به شکل امروز نبود که همه کارها را دستگاه انجام دهد پدر برای تا زدن هر 100 نسخه نشریه یک قران یا ده شاهی به من می‌داد و من مجبور بودم همیشه این نشریه را ببینم هم چنان که همه روزنامه‌های آن روز هم به خانه ما می‌آمد تا این که روزی در حالیکه حدود 10 سال سن داشتم عکس آقای نواب صفوی را در روزنامه مردم حزب توده دیدم. که زیر عکس نوشته بودند « نواب صفوی و هوچی گری‌های او در پایتخت».
این گذشت تا این که یک روز صبح در اسفند سال 1324 قبل از این که به مدرسه‌ای بروم که خودش آن را ساخته بود، دیدم در زدند. پدرم گفت حالا که مدرسه می‌روی در حیاط را بازکن ببین چه کسی است. رفتم در را باز کردم و دیدم این آقا سید همان آقایی است که من عکس او را در روزنامه دیده بودم. به جدیت تمام به من گفت آقاجان خانه است؟ من هم گفتم بله. گفت بگو نواب است. من بسیار تعجب کردم. اولین چیزی که چهره من را جلب کرد این بود که دیدم کفش بندی پای اوبود. چرا که روحانیون همگی در آن زمان نعلین به پا می‌کردند. من به پدرم گفتم که نواب صفوی آمده است و پدرم گفت که بیرونی را باز کن و او را تعارف کن که داخل برود و از او هم بپرس که صبحانه خورده است یا نه؟ من در را باز کردم تعارف کردم و از او پرسیدم که صبحانه خورده اید و ایشان گفتند نه. من آمدم و به مادرم گفتم که آقای نواب صفوی صبحانه نخورده است. بعد به مدرسه رفتم و ظهر که برگشتم دیدم که پدرم سر سفره ناهار از نامادری من پرسید که چه دیدی؟ چرا که پدرم به نواب گفته بود که شما از حیاط عبور کنید تا خانواده ما شما را ببینندچون آن زمان آوازه نواب به مشهد هم رسیده بود و همه می‌خواستند این سید از جان گذشته را ببینند.او همان کسی بود که کسروی را به دلیل سخنان الحادی‌اش زده بود و برای نجات آقای نواب از زندان بازاریان تهران آن سال 13 هزار تومان پول خون پرداخت کرده‌اند.
به هرحال در ورود آقای نواب نامادری من گفت که این سید چهره حضرت علی اکبر را برایم زنده کرد. شما ببینید که این گفتار چه اثری بر یک پسر بچه 10 ساله می‌گذارد.آن سال پدرم آقای نواب را به آقایی در مشهد به نام علی آقای ضیاء که از قلدرهای مشهد و اتفاقا مومن بود سپرد تا به یکی از روستاهای اطراف مشهد به نام پنجشنبه ببرد تا از ترور در امان باشد.
*این که گفتید نامادری، من در زندگی نامه شما خواندم که مادر خودتان هم به نوعی شهید راه مبارزه با کشف حجاب شدند،درست است؟
- بله مادر من بعد از پدرم به مشهد آمد. یک روز صبح به حمام می‌رود و زمانی که از حمام بیرون آمد پاسبان اداره ثبت که با پدرم کار داشته می‌بیند که دو زن چادری از حمام سالار بهادر مشهد بیرون ‌آمدند. حمله می‌کند تا چادر از سر مادرم بردارد. مادرم فرار می‌کند، کفش او گیر می‌کند به پاشنه در همسایه – آقای حاج کریم کریمی – و زمین می‌خورد بچه‌اش را سقط می‌کند و 16 روز بعد مادرم از دنیا می‌رود. پدر من در مشهد ازدواج می‌کند و در آن جا ماندگار می‌شود.
بعدها خود نواب صفوی به من گفته بود که من آن ایام منتظر بودم که احمد کسروی کشته شود وقتی سیدحسین امامی در اتاق بازپرس دادگستری احمد کسروی را کشتند، من به محض اطلاع به سمت مشهد راه افتادم قبل از آن در تهران از مرحوم آیت‌الله شاه آبادی و کاشانی پرسیدم که اگر من مشهد بروم منزل چه کسی بروم تا در امان باشم؟ آنها گفتند یک شیخ حسن آقای تبریزی (پدر من) هست که مخالف رضاخان است و اتفاقاً با احمد کسروی هم مخالف است آنجا برو. به این دلیل من یک تومان پول داشتم. پنج قران آن را حمام رفتم و 5 قران هم در جیبم بود که به منزل شما آمدم.
بعدها خود علی آقای ضیاء هم برای من خاطره‌ای تعریف کرد. به این مضمون که به آقای نواب گفت بیا برویم با آقا شیخ احمد کفایی پسر آخوند ملا کاظم خراسانی دیدار داشته باشیم کسی که دربار هم برایش احترام زیادی قایل بود. حسن کفایی برادر آقا شیخ احمد کفایی که بعدها حتی سناتور هم شده و نماینده مجلس موسسان هم بود. در آن جلسه حرف می‌زد که حق با رضا شاه است، یعنی چه حجاب؟ بس است که اینقدر زن‌ها زیر چادر بودند. این حرف از پسر آخوند خراسانی بعید بود. در همان مجلس سید نواب صفوی که مهمان هم بود با عصبانیت برخاست و فریاد زد و با تندی به برادر احمد کفایی گفت: «می دانی 17 آیه درباره ضرورت حجاب در قرآن هست؟» «می دانی رضا خان مرتد بود ». «می دانی رضا خان در مسجد گوهرشاد چه جنایتی کرد؟» سید علی ضیاء می‌گفت حالا من هم قبایش را می‌کشیدم که بنشیند و اینکه ما مهمانیم و حتی تو درحالت مخفی قرار داری؟ که قبول نکرد و با تندی، هرچه می‌خواست گفت. البته بعد پدرمن وهمین آقا ضیاء شهید نواب را به «خرو نیشابور» فرستادند و بعد از آن هم به تهران برگشت و قتله کسروی هم که آزاد شدند چون حکم شرعی مراجع برای قتل کسروی پیدا شد و براساس همان حکم دادگاه مجبور به عفو شد و بعد همراه سیدحسین امامی و سید عبدالحسین واحدی بعد از جریان کسروی دوباره به مشهد آمدند و من دوباره آنها را دیدم آنجا مجلس تفسیری در خانه همین آقای ضیاء بود که پدرم در آنجا تفسیر می‌گفت تا این که گفته حاضرم ثواب 40 سال تدریس علوم دینی را بدهم و ثواب زدن کسروی را بگیرم که نشان می‌دهد وضعیت انقلابی در خانه ما چگونه بود؟
سال 1325 تمام شد و تا این که بهمن سال 1327 به محمدرضا شاه تیراندازی شد تا قبل از آن فدائیان اسلام هنوز کاملاً در صحنه نبودند تا این که در انتخابات دوره شانزدهم عبدالحسین هژیر وزیر دربار از سوی سیدحسین امامی عضو فدائیان اسلام ترور شد.
*پس به اصطلاح شما سمپات نواب بودید، نه از کادر شناسنامه‌دار فدائیان، شما چگونه به تهران آمدید؟
- من عضو فدائیان اسلام بودم و اتفاقا خیلی هم به نواب نزدیک بودم.اماهیچ یک از افرادی هم که دستگیر و اعدام شدند دارای کارت شناسایی به نام فدائیان نبودند.به دلایل کاملا شخصی پدرم در سال 1329 مرا به تهران فرستاد تا در بازار تهران کار کنم شاگرد آجیل فروشی شدم. ویا در خیابان ناصرخسرو دستفروشی می‌کردم. پس از آن من همواره روزنامه‌ها را می‌خواندم و چون فدائیان اسلام و نواب را هم می‌شناختم اخبار آنها را در روزنامه‌ها دنبال می‌کردم.آن سال در تهران شور عظیمی به پا بود. مسئله ملی شدن نفت بود و آیت‌الله کاشانی و دکتر مصدق در صحنه بودند. رهبری سیاسی با مصدق و رهبری مذهبی با آیت‌الله کاشانی بود. روزنامه‌های دو طرف جنجال می‌کردند. من بیش از همه روزنامه نبرد ملت را می‌خواندم که برای برادر علامه کرباسچی بود که مدرسه علوی را ساخته بودند. جبهه ملی روزنامه‌هایی داشتند. دربار هم روزنامه‌های داشتند. کیهان و اطلاعات هم روزنامه‌هایی خبری بودند ولی عمده روزنامه‌ها چپ بودند.
برای مدتی شاگرد حاج کاظم بهار زاده خرسندی بودم او بچه خواهر ستار خان بود که دو چشم خود را در مشروطیت از دست داده بود.او وارد‌کننده میخ و لولا بود شب‌ها هم در یک کارگاه می‌خوابیدم و علاقه‌مند بودم که به جلسات مذهبی بروم. یادم هست که وقتی که رزم آرا را زدند من در مسجد شاه بودم. رفتیم ببینیم که در مسجد شاه چه خبر است. دیدم که رزم آرا داخل مسجد آمد و من در راهرو مسجد بودم همین جور همه را نگاه می‌کرد و یک لحظه چشمان او به چشم من افتاد. هنوز آن نگاه تیز او را یادم است. وارد شد و سپس صدای سه گلوله بلند شد. عده‌ای گفتند براوو براوو و عده‌ای گفتند‌الله اکبر‌الله اکبر.
در بازارچه مروی مغازه‌ای بود که دیزی داشت. ظهر بود و رفتیم دیزی بخوریم تا بتوانیم خبر هم گوش کنیم. خبر گفت امروز ساعت 10 صبح سپهبد علی رزم آرا نخست‌وزیر در مسجد شاه به وسیله شخصی به نام عبدالله موحد رستگار کشته شد. بعد‌ها من از خلیل طهماسبی پرسیدم که چه شد. و گفت من تا بازار پارچه فروش‌ها رفتم و آن جا‌الله اکبر کشیدم. شب که رادیو را باز کردیم گفت که اسم واقعی قاتل خلیل طهماسبی است. ازاو می‌پرسند که چرا گفتی عبدالله موحد رستگار می‌گوید که من بنده خدا هستم موحد هم هستم و با این کار در بستر شهادت رستگار شدم. این برای من جالب بود که یک نفر نخست‌وزیر را می‌زند و با شهامت می‌گوید من این کار را کردم و می‌خواهم به بستر شهادت بروم. در حقیقت همه این‌ها بر روی من تاثیر داشت.
*اگر اجازه بدهید نقش فدائیان اسلام را در ملی شدن نفت بررسی کنیم، به نظرم در بسیاری موارد حساس کشور حتی مثل نهضت مشروطیت طیفی که به زور متوسل می‌شد به کسانی که در ظاهر اهل گفتگو بودند کمک کرد تا در نهایت حاکمیت نظر مردم را بپذیرد.کاری که می‌توان آن را اثر مفید فدائیان اسلام در نهضت ملی سازی نفت تلقی کرد.
- در 16 اسفند رزم آرا کشته شد و در 24 اسفند 1329 دکتر مصدق ماده واحده‌ای به مجلس داد و اعلام کرد «به خاطر سعادت ملت ایران نفت ملی اعلام می‌شود». در 29 اسفند هم مجلس سنا آن را تصویب کرد و این قانون شد. در حقیقت عاملی که نمی‌گذاشت نفت ملی شود توسط فدائیان اسلام از بین رفت. البته من این را نمی‌گویم آیت‌الله طالقانی می‌گوید. ایشان گفتند که فداییان اسلام یک فعالیت انقلابی کردند و سبب شدند نفت ملی شود و نمایندگان مردم به مجلس رفتند. منظورش دکتر مصدق، آیت‌الله کاشانی و... بودند. واقعیت این است که اگر رزم آرا کشته نمی‌شد نفت ملی نمی‌شد و او 91 رای از مجلس گرفته بود. رزم آرا که کشته شد تاثیر خود را درتصویب این قانون نشان داد.
رزم‌آرا می‌خواست به بهانه عدم توانایی ایران برای اداره نفت کشور قرارداد را تمدید کند. علاوه بر این مصدق، دربار و مجلس را برای تمدید شدن این قرارداد تهدید کرده‌بود. اما فضای سیاسی آن دوره به نفع رزم‌آرا نبود. مخالفت‌های مطبوعات آن دوران با رزم‌آرا حتی به بدگویی‌های تند نیز رسیده بودو فدائیان اسلام کار را تمام کرد. در 11 اسفند فدائیان اسلام در مسجد شاه اعلام میتینگ داشتند مصدق و کاشانی هم هوادارانشان را به شرکت در این میتینگ دعوت کردند. این میتینگ در آن زمان نماد وحدت بود. مرحوم سید عبدالحسین واحدی در آن میتینگ سخنرانی مهمی کرد. و گفت که " رزم‌آرا باید بداند که اگر این روند را ادامه دهد اتفاقی که برای هژیر افتاد برای او هم خواهد افتاد." واحدی حدود دو ساعت صحبت کرد و گفت نفت باید ملی شود و مجددا اعلام کرد که اگر این اتفاق نیفتد رزم‌آرا نیز مانند هژیر کشته خواهد شد.
*ورود شما به نهضت مسلحانه فدائیان اسلام چگونه شکل گرفت؟
- سال 1319 من به تهران آمدم که نواب صفوی به اتهام ترور هژیر در زندان بود من از کسانی بودم که هر هفته به دیدن نواب صفوی در زندان قصر می‌رفتم. از اینجا من با نواب بیشتر نزدیک شدم. شب‌های شنبه هم جلسه اعضاء بود. یک شب شنبه مرحوم واحدی اعلام کرد که فردا می‌خواهیم برویم دادستانی و از دادستان تهران بخواهیم یا نواب صفوی را آزاد کنید و یا خودش استعفا بدهد. آن روز من 15 ساله بودم و به واحدی گفتم من هستم. واحدی تعجب کرد و گفت اسمت چیست؟ گفتم محمد مهدی عبد خدایی هستم. پرسید پسر کی هستی؟ گفتم پس آیت‌الله شیخ ابوالقاسم تبریزی! تعجبش بیشتر شد و گفت پسر آیت‌الله تبریزی مشهد هستی؟ تایید کردم مرا خواست که پیش منبر بروم و اعلام کرد ایشان پسر یک مجتهد مسلم است فردا آماده است یا نواب صفوی را آزاد کند و یا خودش به زندان برود. فردا ما 30 تا 35 نفر رفتیم دادستانی و برادر نواب صفوی هم شعار صلوات می‌داد. دادستان گفت تا فردا به من وقت بدهید که کاری نکرد و ما تصمیم گرفتیم به زندان برویم و آنجا تحصن کنیم. تا این که 51 نفر از فدائیان به بند 2 زندان قصر رفتند و گفتند یا باید نواب آزاد شود و یا ما اینجا می‌مانیم. در آن تحصن برخی از اعضاء اصلی جبهه ملی پیش سرهنگ نظری رئیس زندان می‌روند و می‌گویند این 51 نفر را به زور بیرون کنید و اگر در این غائله نواب صفوی هم کشته شد ما برای او بزرگداشت می‌گیریم! این سخن به گوش فدائیان اسلام هم رسید و آنها متوجه شدند قصد دارند نواب را در زندان به قتل برسانند. از بند کناری که بند مربوط به توده‌ای‌ها بود راه نفوذ ماموران به بند نواب صفوی وجود داشت. توده‌‌ای‌ها هم راه دادند و ماموران هم حمله کردند. به محض اینکه اولین باتوم به نواب خورد، فدائیان او را به یکی از اتاق‌های زندان بردند سه نفر محافظ شدند که کسی داخل نرود و کسی هم بیرون نیاید. ماموران هم حمله کردند و زدند و عده‌ای را اخراج و عده‌ای را هم دستگیر کردند که فدائیان اسلام اطلاعیه دادند ما پاسخ خواهیم داد. یک بار هم این اعضاء جلسه‌ای در منزل آقای شالچی عینک فروش در خیابان ناصرخسرو برگزار کردند. آقای شالچی هم از همفکران فدائیان بود به حدی که در مغازه خود کاغذ زده بود که به خانم‌های بی‌حجاب عینک فروخته نمی‌شود! تا این که آقای واحدی را دید م.
قبلا در یکی از ملاقات‌ها نواب صفوی به من گفت ماموریتی به تو می‌دهیم امیدوارم آن را خوب انجام بدهی. من شاگر حاج کاظم باقر زاده خرسندی بودم و روزی سه تومن می‌گرفتم. روزی دیدم که اصغر شالچی در مغازه آمد و به من گفت که بیا با شما کاری دارم. من هم رفتم از بازار گذشتم. یک دفعه دیدم که از میدان خیام فعلی سر در آوردیم و در همان منزلی که جلسه مخفی فدائیان اسلام بود رفتیم. آن جا سید عبدالحسین واحدی بود. گفت دیدی چه کردند. حاضری شهید شوی و مردانه به میدان بروی؟ گفتم بله. گفت رابط بین دکتر مصدق و دربار، دکتر فاطمی است. او قصد جان نواب صفوی را کرده است. ما اجازه نمی‌دهیم که کسی قصد جان رهبر فدائیان را بکند. کلت را آورد و به من گفت همین که ماشه را بتکانی جریان تمام می‌شود. قضیه به این بر می‌گردد که از اوایل 1330 بین نواب و دکتر مصدق و جبهه ملی اختلافات شدیدی در گرفت که گروه‌ها حسین فاطمی را مقصر اختلاف در نهضت ملی شدن صنعت نفت و به ویژه آیت‌الله کاشانی و مصدق می‌دانستند.
*آقای عبد خدایی چگونه تشکیلاتی آرمانگرا یک مجری بزرگسال برای اعدام انقلابی ندارد، چطور این جمعیت آرمانگرا می‌خواهد حکومت ایجاد کند؟ چگونه از یک بچه 15 ساله انتظار دارند که این کار را انجام دهد؟
- قبل از این بچه 15 ساله خلیل طهماسبی بوده است قبلش این بچه 15 ساله که نبوده!
*نه منظور اینست که چگونه کاری به این بزرگی را به شما می‌سپارند؟
- بله، به من می‌رسند. ببینید جایی که آرمانگرایی مهم است، این مسائل مطرح نیست. در صدر اسلام را اگر ببینید مشاهده می‌کنید که پیغمبر صلی‌الله علیه و آله وقتی چهل نفر از خویشانش را دعوت می‌کند و غذا به آنها می‌دهد و می‌گوید من پیامبر خدا هستم، اولین کسی که به پیامبر ایمان می‌آورد، علی 12 ساله است. به طوری که سران قریش به ابوطالب می‌گویند بعد از این باید از بچه‌ات اطاعت کنید.
*فکر نمی‌کنید که این مثال‌ها الان محکمه پسند نیست؟
- نه! می‌خواهم بگویم که این در تاریخ سابقه داشته است. من به عنوان مثال می‌گویم که سابقه داشته است و می‌دانید که می‌گویند در مثال مناقشه نیست. من قصد مقایسه ندارم. نه ما علی هستیم که معصوم بود، امام بود، صاحب نهج البلاغه است و بزرگوار است و نه نواب صفوی محمد(ص) است و نه واحدی محمد(ص) است. مثال می‌زنیم. من مثلا می‌خواهم بگویم که آقای نواب صفوی در سال 1334 در سال 1329 زندگی می‌کرد در جریان پیمان نظامی بغداد، جبهه ملی مخالف است، حزب توده مخالف است، نیروهای ملی مخالفند، نیرهای مذهبی مخالفند، به محض اینکه به علا تیراندازی می‌شود، دیگر کسی پشت سر او نیستند. در حالیکه آیت‌الله کاشانی در آن شرایط منزوی است، مصدق در زندان است، محاکمه‌اش کرده‌اند، اعضای جبهه ملی از هم پاشیده شده‌اند، جبهه‌ ملی دوم تشکیل نشده است، نیروهای مذهبی و ملی هماهنگ با هم نیستند، یک وحدت عمومی در جامعه نیست. امروز این فکر را می‌کنم، آن روزها اینها را نمی‌فهمیدم. خود نواب صفوی هم شاید متوجه نبود، در سال 1334 در ظرف دو ماه او را می‌گیرند و محاکمه و اعدام می‌کنند. در سال 1329، وقتی نواب را می‌گیرند، گروه فدائیان اسلام از او حمایت می‌کنند، در سال 1331 مجلس شورای ملی لایحه عفو خلیل طهماسبی را به صحن علنی می‌برد. بنابراین زمان تفاوت می‌کند. مهم شناخت زمان است. یک مبارز، یک مجاهد، یک کسی چه مذهبی باشد و چه غیرمذهبی باشد، زمان را نشناسد، شکست می‌خورد.
*پس نواب در جریان کار بود؟
- بله، به همین جهت نواب صفوی در26 بهمن سال 1331 وقتی از زندان آزاد شد، فردایش به ملاقات من در زندان آمد، یک دسته گل بزرگ هم برای من آورد که الان آن نوشته‌ای که روی دسته گل بود با خطاب نواب صفوی، در مرکز اسناد انقلاب اسلامی نگهداری می‌شود. نوشته: هوالعزیزگل دوستان به گل بوستان اسلام، عزیزم مهدی عبد خدایی تقدیم می‌شود. این گل را دوستانش برای او آورده بودند و او آن را با این نوشته در زندان برای من آورد.
* شهید نواب صفوی شما را در این نوشته گل بوستان اسلام خطاب کرده است؟
- بله، خب.
*بفرمایید با چه حس و حالی عملیات را انجام دادید؟
- واقعا حس خاصی نداشتم، احساسم این بود که می‌روم و کشته می‌شوم. یک روز قبل از آن واقعه، به محل دفتر روزنامه دکتر فاطمی رفتم و اسلحه کلت را داخل یک نان سنگک گذاشتم. آقای جلالی نائینی بود گفتم با آقای دکتر فاطمی کار دارم که نشد او را ببینم. بعد شب جمعه بود، در روزنامه‌ها خواندیم که آقای دکتر فاطمی فردا بر سر قبر محمد مسعود سخنرانی خواهد کرد. محمد مسعود قبرش در قبرستان ظهیرالدوله دربند است. فردایش من همراه یک آقایی به نام محمد گلاب دوست که فوت کرده، با او همراه شدیم و در اتوبوس نشستیم. آمدیم شمیران، آمدیم دربند وآمدیم سر قبر محمد مسعود. آقای دکتر فاطمی آمد سخنرانی کند. من یک بار رفتم سر قبر، آقای نیکپور نائینی که صاحب بانک پارس بود و اهل نائین بود، ایشان به من گفت: بچه بیا پائین! من آمدم پائین. بعد یک ماشه چکاندم و اسلحه را روی قبر انداختم. یک آقایی به نام عباس گودرزی بود که در تجریش دل و جگر فروشی داشت، او خم شد که اسلحه را بردارد که مردم ریختند روی سر او و او را زدند. من وقتی دیدم که عباس را می‌زنند گفتم «الله اکبر،‌الله اکبر» من زده‌ام. مرا دستگیر کردند و آوردند به کلانتری تجریش، کلانتری شلوغ بود، آوردند شهربانی کل کشور. سرلشکر کوپال رئیس شهربانی بود. البته امروز کیف آقای دکتر فاطمی هست در موزه وزارت خارجه است. کیف چرمی است و سوراخ است. گلوله از این طرف کیف فرو رفته ولی از آن طرف کیف بیرون نیامده، گلوله‌تر و تمیز در یک جعبه کارت ویزیت هست که عکس آن را هم خبرگزاری‌ها چاپ کردند، بعد از شصت سال. خبرگزاری فارس چاپ کرد. عکس گلوله و عکس کیف را. معلوم شد که این گلوله به آقای دکتر فاطمی نخورده است و از کیف خارج نشده است. گزارشی هم در وزارت اطلاعات موجود هست که محافظان آقای دکتر فاطمی آن زمان دادند که آقای دکتر فاطمی چیزیش نشده است، فقط زمانی که پزشکان در بیمارستان به سراغ او می‌آیند، او خودش را به بیماری می‌زند که او را به آلمان بفرستند. من با خانم پریوش سطوتی خانم آقای دکتر فاطمی شش یا هفت سال پیش که به ایران آمده بود، (زمان ریاست جمهوری احمدی‌نژاد) آقای مشایی او را آورده بود، توسط آقای صالحی مرام که به آقای احمدی نژاد نزدیک بود. در هتل لاله تهران ملاقات کردم. این هتل لاله ظاهرا مقداری از سهامش هم مال علیخان محلاتی است که رهبر فرقه اسماعیله است. خانم سطوتی را در آنجا میهمان کرده بودند. من چون راجع به گلوله مشکوک شده بودم بعد از اینکه کیف را دیدم، به او گفتم که من آمده‌ام اینجا از شخص شما به عنوان زن جوانی که آن زمان شوهرش تیر خورده و ناراحت بوده، آمده‌ام اینجا که از شخص شما حلالیت طلبی کنم، وسئوال کردم واقعا گلوله به آقای دکتر فاطمی خورده بود یا نه؟ ایشان خاطره‌ای تعریف کرد. گفت که قرار بود من هم در آن مراسم سخنرانی بر سر قبر مسعود شرکت کنم، منتهی نشد که بیایم. همان شب آقای دکتر فاطمی به من تلگراف کرد که پر‌ی جان من گرفتار شده‌ام و نمی‌توانم بیایم. فردای آن روز که رفتم به دیدنش پرسیدم سرم یا چیزی به دستش بود که بعد از جراحی به او وصل کرده باشند، گفت: نه! فقط پایش را با اسید سوزانده بودند! گفتم یعنی چه که پایش را با اسید سوزانده بودند؟ مگر می‌شود که پایش را با اسید سوزانده باشند؟ در جواب گفت: شما حافظه‌ات خوب است ولی من حافظه‌ام خوب نیست! خلاصه اینکه این خانم گفت: وقتی فردای آن حادثه من دکتر فاطمی را دیدم سلامت بود و حتی خم شد و دست مرا بوسید. خانم سطوتی دختر سرتیپ سطوتی است که مشاور عالی ژنرال شوارتسکف پدر است که اولین متخصص ژندارمری بود که آمده بود ایران.
*پس می‌توانیم اینگونه نتیجه بگیریم که در واقع حکومت وقت هم در ترور دکتر فاطمی با خواسته شما نزدیک شده بود؟
- نه! رئیس حکومت که آن زمان دکتر مصدق بود و موافق نبود. اصلا علت اعدام شدن دکتر فاطمی در بعدها این‌ها نبود، آقای دکتر فاطمی دقیقا بعد از اینکه تیر خورد و رفت به بیمارستان، از بیمارستان که آمد بیرون، شاه به او نشان همایونی داد و بعد آقای دکتر مصدق او را به عنوان وزیر امور خارجه به شاه معرفی کرد. تا زمان زدن رزم آرا، دکتر فاطمی واسطه بین وحدت شاه و مصدق بود. دکتر فاطمی در بهمن سال 1330 تیر خورد و به بیمارستان رفت، ولی 30 تیر در سال 1331 به وقوع پیوست. لذا این وحدت از بین می‌رود. این اختلاف دوام پیدا می‌کند تا سال اسفند سال 1331
*برگردیم به ارتباط شما با نواب صفوی. بعد از اینکه آن دسته گل را در زندان برای شما آوردند، رابطه شما با نواب و فدائیان چگونه ادامه یافت؟
- ارتباط ادامه داشت. مرا از زندانی که الان موزه عبرت هست منتقل کردند به زندان دادگستری و نواب صفوی در هفته دو یا سه روز در زندان به ملاقات من می‌آمد، واحدی به ملاقات من می‌آمد؛ طهماسبی ملاقات خواست، آقای دکتر مصدق نگذاشت ملاقات کند. تا اینکه 28 مرداد پیش آمد، نواب صفوی از بیرون به من تلفن کرد و گفت اگر آمدند شما را از زندان آزاد کنند، بیرون نیا چون ما به این جریان مشکوک هستیم. حتی سروان گرجی بود افسر زندان به من گفت اگر شما بخواهی از زندان بیرون بروی می‌توانی! من نرفتم بیرون تا دوباره محاکمه شدم. یک جریانی اینجا اتفاق افتاد، مرا وقتی گرفتند من یک شناسنامه داشتم به نام ابوالحسن عبدخدایی. وقتی پدرم غائله مسجد گوهرشاد پیش آمد، قبل از آن علمای مشهد جمع شده بودند و تلگرافی به رضاخان کرده بودند که مشهد را مستثنی قرار بده، اما بعد از آنکه مسجد را به توپ بستند، ریختند این‌ها را بگیرند. منجمله پدربزرگ آقای خامنه‌ای مقام رهبری را گرفتند. پدر من فرار کرد رفت به اطراف مشهد. من برادری داشتم متولد 1313 بود، دوسال از من بزرگتر بود که از دنیا می‌رود. پدرم که برگشت شناسنامه او را می‌دهد به من و اصلاً برای من شناسنامه نگرفتند. مرا وقتی گرفتند، گفتند اسمت چیست؟ گفتم محمدمهدی. اول که باور نمی‌کردند من عبدخدایی باشم فکر می‌کردند که مثل خلیل طهماسبی که اسم مستعارش عبدالله موحد رستگار بود، اسم من هم مستعار است. تا اینکه به منزل ما مراجعه می‌کنند و از پدر می‌پرسند فامیل شما چیست؟ و پدرم می‌گوید عبدخدایی. این‌ها می‌خواستند به استناد آن شناسنامه پرونده مرا ببرند به دادگاه جنایی. پدرم نامه‌ای نوشت به اداره دادگستری آن زمان تهران که این شناسنامه این پسرم نیست و من برای ایشان شناسنامه نگرفته‌ام و شناسنامه از آن برادرش است. مرا پزشکان آزمایش کردند. یک مرکز رادیولوژی بود در اول خیابان امیریه تهران مرا بردند آنجا از ستون فقرات و بدنم عکس‌برداری کردند. کمیسیون پزشکی تشکیل شد و نتیجه را اعلام کردند که این آقا 15 سالش تمام شده و نزدیک شانزده سالش است. و چون 18 ساله نشده بودم در دادگاه جنایی محاکمه نشدم. بالاخره در دادگاه اول که آقای مجرد رئیس دادگاه بود، وقتی اسلحه را به من نشان داد و گفت: آیا این اسلحه، اسلحه شماست، من جلو رفتم و اسلحه را گرفتم و بوسیدم و گفتم بله، این اسلحه وسیله انجام وظیفه من است و من این اسلحه را دوست دارم. برای همه تعجب‌آور بود، البته این در زمان آقای دکتر فاطمی بود و بعد آقای دکتر فاطمی شکایتش را از من پس گرفت به علت اینکه دو تا ملاقات با شهید عبدالحسین واحدی انجام داد. خب طبق اسنادی که الان معلوم شده است، گلوله هم به او نخورده بود. دادگاه اول مرا به دوسال زندان محکوم کرد. بالای حکم نوشته بود به نام نامی اعلیحضرت محمدرضا شاه پهلوی، من بالای آن عنوان نوشتم به نام نامی اعلیحضرت صاحب جلاله امام‌زمان مهدی عجل‌الله‌ تعالی‌ فرجه‌الشریف. اصولاً ما شاه را قبول نداشتیم. در دادگاه استیناف من که در آبان‌ماه سال 1332 تشکیل شد، چهارماه تخفیف دادند و من به بیست ماه زندان محکوم شدم.
بیست ماه را کشیدم و زندانم تمام شد آزاد شدم. وقتی آمدم نواب صفوی از من استقبال کرد و فدائیان اسلام از من استقبال کردند. پس از آزادی مرتب پدرم نامه می‌نوشت که بیا مشهد. من با نواب و فدائیان اسلام مشورت کردم و به مشهد رفتم و شدم طلبه و شروع کردم به درس طلبگی خواندن. از آنجا آمدم قم در سال 1333 و دوباره برگشتم مشهد. بعدازمدتی با پدرم تصمیم گرفتیم برویم نجف یا کربلا. چون سرباز بودم به من گذرنامه نمی‌دادند، آمدم تهران رفتم پیش رئیس گذرنامه گفت باید بروی پیش فرمانده ژاندارمری اجازه بگیری. رفتم آنجا به رئیس دفترش گفتم به او بگویید عبدخدایی آمده، رفت داخل و برگشت و خیلی مرا برانداز کرد که مسلح نباشم، چون شناخته شده بودم بالاخره رفتم داخل اتاق فرمانده ژاندارمری. گفت چه کار داری؟ گفتم می‌خواهم بروم نجف. گفت: شماها ایران نباشید بهتر است! فوری موافقت کرد. داشتم برای گرفتن گذرنامه تلاش می‌کردم که آن ماجرای مخالفت با پیمان‌های خارجی پیش آمد و آن جلسه 5 نفره پیش آمد و موافقت شد برای زدن علاء. در آن جلسه شهید سید عبدالحسین واحدی بود، خلیل طهماسبی بود، سید محمد واحدی بود، شهید نواب صفوی بود و من. در آن جلسه تصمیم گرفتیم نگذاریم علاء به بغداد برود و پیمان نظامی را امضا کند. از آن 5 نفر من زنده ماندم. بعد از فرار 5 شب در منزل آیت‌الله طالقانی بودیم، شب پنجم نواب صفوی از ما جدا شد رفت منزل ذوالقدر. و من و طهماسبی در همان منزل آیت‌الله طالقانی ماندیم. فردا شب که آیت‌الله طالقانی داشت می‌رفت مسجد هدایت تا نماز بخواند گفت آقا مهدی در منزل باشید تا من برگردم. ایشان که رفت من استخاره کردم «بد» آمد و با طهماسبی پاشدیم رفتیم منزل ذوالقدر. خلیل رفت از مغازه خواربارفروشی آدرس منزل را بگیرد که به او گفتند نواب صفوی یک ساعت پیش دستگیر شده است و او از همانجا می‌رود. من به خواربارفروشی رفتم و آدرس خانه حمید ذوالقدر را خواستم، خواربارفروش مرا شناخت و به من هم گفت که نواب دستگیر شده است. اما من رفتم به خانه ذوالقدر. ذوالقدر خادم ژاندرمی داشت به محض اینکه در را باز کرد گفت که آقای شما و آقای ما را گرفتند. باورم نشد، رفتم داخل خانه، دختر ذوالقدر آمد طبقه دوم. از او پرسیدم کسی هست گفت مادرم. گفتم بگو بیاید. مرا راهنمایی کرد از پله‌ها رفتم بالا. تا مرا دید گفت: آقا مهدی تو هستی؟ رنگش پریده بود و گفت زود از اینجا برو که همه را گرفته‌اند. از پله‌ها که می‌آمدم پایین در زدند. من در محوطه خالی زیرپله‌ها ایستادم. دو نفر وارد شدند. دختر ذوالقدر گفت: آیا با مادرم کار دارید؟ گفتند بله و رفتند داخل. به ژاندارم ذوالقدر گفتم در را باز کن، در را باز کرد. به کوچه که رسیدم دیدم یک نفر آنجا ایستاده، کوچه به کوچه فرار تا اینکه از خیابان 17 شهریور فعلی سر در آوردم این خیابان تازه زیرسازی شده بود و هنوز راه نیافتاده بود. تاکسی گرفتم و رفتم منزل دائی‌ام در امیریه کوچه شیبانی (معین‌السلطان). از آنجا رفتم تبریز و 8 ماه تبریز بودم و بعداز 8 ماه که برگشتم مرا هم گرفتند و با گروه دوم فدائیان اسلام مرا هم محاکمه کردند و در دادگاه اول به من چهارسال زندان دادند. در دادگاه تجدیدنظر سرتیپ والی رئیس دادگاه بود. او یا به سفارش آیت‌الله بروجردی یا به سفارش دیگران 9 نفر را تبرئه کرد، اما چهارسال مرا به هشت سال افزایش داد.
مرا چهارسال به زندان برازجان تبعید کردند که بدترین زندان آن موقع بود. سال 1341 از زندان برازجان با عوض شدن سپهبد آزموده با هزینه خود منتقل شدم به تهران و دهم مرداد سال 1343 از زندان آزاد شدم.
*جریان شهادت شهید نواب صفوی را مختصر به ما بگویید.
- من که از زندان برازجان آمدم به زندان تهران، در تهران مرا بردند به زندان توده‌ای‌ها. افسران حزب توده در آنجا بودند. آن‌ها زندانی‌هایی را که قهرمان بودند و خوب مقاومت کرده بودند را میهمان می‌کردند. یک روز هم مرا میهمان کردند. کنار دستم یک سروان شلنوکی بود جزو افسران حزب توده که گفت من ناظر شهادت نواب صفوی بودم و دلم می‌خواهد برایت تعریف کنم. آنچه در ادامه می‌گویم من از قول او می‌گویم.
عصر که آمدیم در حیاط زندان قدم بزنیم شروع کرد و این اولین جمله‌اش این بود که گفت: نواب صفوی با عظمت و مردانگی خودش، شخصیتش را به من تحمیل کرد. به گونه‌ای که هنوز هم وقتی صدای آژیر آمبولانس می‌شنوم، بدنم می‌لرزد. گفتم: چطور؟ گفت: نواب صفوی را از دادگاه آوردند من هم آن موقع زندانی بودم. فردایش بردند و ازایشان فرجام گرفتند. بعد از ظهری بود مرا در دستشویی دیدند و به من گفتند: امشب شب آخر ماست و ما امشب می‌رویم. من آمدم به دوستانم گفتم که ما در حزب توده به این آدم تهمت‌های فراوان زده‌ایم، لذا ناظر باشیم و ببینیم که او چگونه از میدان تیر استقبال می‌کند. من اعدام سرهنگ مبشری و سرهنگ سیامکی را دیده بودم و خسرو روز به راهم دیده بودم. قرار شد 2 ساعت به 2 ساعت بیدار بمانیم و یکی از ما ناظر باشیم.از ساعت 12 نوبت من شد و تا ساعت 2 که نوبت دیگری بود، دیگر کسی را بیدار نکردم.ساعت 5/3 بعد از نصفه شب دیدم که سرهنگ اللهیاری و سرگرد بهزادی آمدند تا مراسم اعدام را اجرا کنند. من گوشم به این سلول بود.صدای نواب صفوی را می‌شنیدم که وقتی به او گفتند وصیتت چیست؟ گفت لباس روحانی مرا بدهید امشب شب وفات حضرت فاطمه است و می‌خواهم با لباس روحانی خدمت حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله علیها شرفیاب بشوم. بعد گفتند وصیتت چیست؟ گفت وصیتم به زنم این است که مانند حضرت زینب همه جا آرمان ما را فریاد بزند.بعد از ما آب گرم خواست تا غسل شهادت کرد و سپس به همراهانش گفت آماده شوید که پیامبر(ص) منتظر ماست.بعد شروع کرد به قرآن خواندن.
*به همان سبک حماسی خودشان؟
- بله، به همان سبک خودش. این آقا اضافه کرد که من مدت‌ها بود شاید از زمان بچگی صدای قرآن خواندن کسی را نشنیده بودم. صدای قرآن خواندن نواب طوری در بند ما پیچید که من می‌لرزیدم.صدای او عجیب بود.احساس کردم هیچ ارتعاشی در صدایش نیست.معمولاً آدم‌هایی را که برای اعدام می‌برند، ارتعاش صدا دارند.ولی صدای نواب صاف صاف بود، تمیز بود. نمی‌دانستم که چه آیاتی را دارد می‌خواند ولی حس می‌کردم که دارد آیات مربوط به جهاد را می‌خواند.(چون قرار بود آیات: ان‌الله اشتری من المومنین...بخوانند)
بعد برگشت به دوستانش گفت: من جلو می‌روم و فریاد‌الله اکبر می‌کشم و شما هم جواب بدهید.خواستند چشمانش را ببندند، اجازه نداد و گفت چشمانم را نبندید می‌خواهم با چشمان باز خدمت رسول‌الله شرفیاب بشوم. در حالی که چشمانشان باز بود و‌‌الله اکبر می‌کشیدند، شروع کردند آنها را به چوب تیرباران بستن.زمانی صدای‌الله اکبر کشیدن‌های آنها قطع شد که صدای تیرها بلند شد.من دوستانم را بیدار کردم و گفتم برخیزید و بخاطر عظمت و بزرگی مردی که یک عمر به او تهمت زدیم، یک عمر به او بدگویی کردیم و اینگونه مردانه مرگ را استقبال کرد چند دقیقه‌ای سکوت کنیم از آن زمان من ارادتم به نواب صفوی زیاد شده است.
*یعنی آن سروان از حزب توده فاصله گرفته بود؟
- نه، ارادت شخصی‌اش زیاد شده بود.اینها را آن افسر توده‌ای برای من تعریف کرد. در اینجا خاطره‌ای یادم آمد.شبی که ما با مرحوم نواب آمدیم خانه آیت‌الله طالقانی، من به نواب گفتم: آقا اگر ما را گرفتند چه بگوییم.گفت وظیفه شرعی تان هر چه هست آن را بگویید.گفتم شما چه می‌گویید؟ گفت: به جدم چنان می‌میرم که از هر بند بندم ده‌ها نواب صفوی زنده شود.
* قیام نواب صفوی با قیام امام خیمنی چه تفاوتی داشت. جنابعالی تفاوت نهضت امام خمینی و حرکت نواب صفوی را در چه چیزی می‌بینید؟
- بعد از شهریور 1320، سه دسته خدا باور ستیزان، دین باور ستیزان و شیعه باور ستیزان پدید آمدند.حزب توده، خدا باور ستیزی داشت، ملی گرایان دین باور ستیز بودند و معتقد به اینکه دین از سیاست جدا باشد و به پستوی خانه‌ها و حوزه‌ها برود و در مسائل اجتماعی دخالت نکند و دسته سوم امثال کسروی‌ها بودند که با شیعه مشکل داشته‌اند و آلت دست خارجی‌ها بودند.
در مقابل اینها سه دسته از روحانیون هم ظهور کردند، گروهی فرهنگ ساز، گروهی استعمار ستیز و گروهی آرمان گرا بودند.
ونواب صفوی از دسته آرمان گرایان بود البته خود نواب هم قبول داشت آیت‌الله بروجردی و آیت‌الله خمینی فرهنگ ساز هستند.این‌ها مرجع جامع شرایط هستند که هم شجاعت داشتند و هم علم و... خود نواب هم می‌گفت آیت‌الله بروجردی افسر است و من سرباز هستم.نواب در سال 1334 در جریان پیمان نظامی بغداد فکر می‌کرد هنوز قدرت سال 1329 را دارد درحالی که عیب نواب این بود که آرمانی فکر می‌کرد و می‌اندیشید فوراً می‌توان حکومت را سرنگون کرد و اهداف خود را بدون زمینه چینی پیش می‌برد.در حالی که سال 1334 همه نیروها متلاشی شده بود. آیت‌الله کاشانی منزوی شده بود، دکتر مصدق زندان بود. در جامعه ما یک حرکت سیاسی مهم نبود لذا وقتی که به علا تیراندازی می‌کند ظرف دو ماه او را می‌گیرند اعدام می‌کنند هیچ حرکتی هم به دفاع از او انجام نمی‌شود. درحالی که بعد از ترور رزم آرا حتی مجلس شانزدهم ماده واحده‌ای تصویب می‌کند که «چون خیانت علی رزم آرا به ملت ایران مسلم است چنانچه قاتل او استاد خلیل طهماسبی باشد به موجب این ماده واحده مورد عفو قرار می‌گیرد»!
اگر بخواهیم ببینم که چرا به محض این که در 15 خرداد 42 که امام خمینی(ره) دستگیر شد، کشور به هم ریخت یا چرا شاه تا این حد از آیت‌الله بروجردی حساب می‌برد؟ باید گفت که این هم مثل سایر پدیده‌ها زمینه قبلی در جامعه داشت.تحقیقات من نشان می‌دهد که وقتی رضاخان پنج هزار نفر را در مسجد گوهرشاد قتل عام کرد اعتراض عمومی در کار نبود یا در 1307 وقتی قرآن را از کتاب‌های درسی حذف کرد باز هم اتفاقی در جامعه نیافتاد و زمانی که در قم، قتل عام به پا کرد جریانی در جامعه شکل نگرفت اما اگر 15 خرداد 42 یک روحانی دستگیر می‌شود و تمام کشور به هم می‌ریزد به این خاطر است که آیت‌الله بروجردی از چند سال قبل طلاب فاضلی را برای بیداری جامعه به شهرها و روستاهای مختلف فرستاده بود.
در زمان آیت‌الله بروجردی که جزء دسته فرهنگساز بود حتی زمینه این که طلاب زبان خارجی یاد بگیرند و با فلسفه غرب آشنا شوند، فراهم می‌شود و حوزه از نظر فرهنگی شکوفا شده و در زندگی مردم نقش ایفا می‌کند.
بعد از کودتای 28 مرداد کمونیست‌ها حتی هنر را هم مصادره کرده بودند به طوری که محمدعلی جعفری‌ها به عنوان هنرمند درجه یک مطرح می‌شدند چون شاگرد نوشین کمونیست بوده‌اند.پس از روحانیون فرهنگساز و استعمار ستیز، امثال آیت‌الله طباطبایی و مطهری و شخصیت‌های بزرگ روحانی که مستقیم و با واسطه شاگردان آیت‌الله بروجردی و امام خمینی بودند و توانستند اسلام را چنان که هست معرفی کنند و دسته سوم روحانیون آرمان گرایی چون نواب صفوی بودند که خواستار حکومت اسلامی آنی با اجرای تمام احکام آن بودند.
*الان شرایط فعالیت فدائیان اسلام چگونه است؟
- ببینید، الان فعالیت پول می‌خواهد. یا باید از رانت استفاده کنید یا پول داشته باشید.ما پول نداریم.سمپات زیاد داریم، شورای مرکزی داریم، من دبیر جمعیت فدائیان اسلام هستم، جمعیت را به ثبت رسمی رسانده ایم، اخیراً یک سایت درست کردیم و فراخوان عضویت دادیم، در عرض 20 دقیقه که اعلام کردیم عضو می‌پذیریم، 300 نفر درخواست عضویت دادند.الان 27 دی نزدیک است و سالروز شهادت شهید نواب صفوی نزدیک است، من در طول هفته آینده برنامه‌های مختلفی برای سخنرانی در شهرهای مختلف در تهران دارم و جمعه هم در شهر قم بر سر مزار نواب صفوی هستیم و همه این برنامه‌ها خودجوش است.اما پول برای فعالیت نداریم.
*در واقع تشکل فدائیان اسلام وجود دارد، ولی فعالیت ندارد.آیا اینگونه است؟
- بله، تشکل هست ولی فعالیت آنچنانی ندارد.البته من زیاد مصاحبه می‌کنم.
*الان غیر از شخص شما، کسانی که نواب صفوی را از نزدیک دیده باشد، در قید حیات هست؟
- بله، در مشهد، در تبریز و... هستند.در تهران هم یکی دو نفر هستند بقیه همه فوت کرده‌اند.آنهایی هم که هستند خیلی پیر هستند.الان 62 سال از واقعه شهادت نواب می‌گذرد.یک چراغعلی نامی هست در کرج که ایشان عضو جمعیت فدائیان اسلام بود و الان هنوز در قید حیات است.در مراسم‌های بزرگداشت که برگزار می‌شود، چند نفری هستند که می‌آیند.
*بعنوان آخرین سئوال، به نظر شما الان که انقلاب اسلامی به پیروزی رسیده و مردم به بسیاری از آرمان‌های مبارزین که وجود داشت رسیده اند، در شرایط فعلی از نظر شما چقدر وضعیت امروز با آرمان‌های مبارزین از جمله شهید نواب صفوی همخوانی دارد؟
- اولین همخوانی، موضوع مبارزه با استکبار است.واقعاً جمهوری اسلامی در طول این 38 سال عالی‌ترین مبارزه را با استکبار جهانی کرده است.یعنی انقلاب اسلامی ایران، اگر هیچ چیز هم به ملت ایران هدیه نکرده باشد، هویت ملت ایران را به خودشان برگردانده است.این راهپیمایی‌هایی که مشاهده می‌کنید، نتیجه هویت است.این جریانات تظاهرات اخیر هم زیاد برایش اهمیت قائل نشوید، چون این ملت مسلمان است، این ملت، ملت ایران زمان زرتشت هم دین داشته‌اند.در سرتاسر تاریخ، این ملت دین داشته اند، البته هم انحطاط داشته، هم صعود داشته.من فکر می‌کنم الان دوران صعود این ملت است.اگر مقایسه بخواهیم بکنیم با زمان شاه، اگرچه برخی آقایان برای اینکه مساله را مخدوش کنند، می‌گویند با زمان شاه مقایسه نکنید، اما ببینید در سال 1356 حدود بیست و شش میلیارد و دویست میلیون دلار ارز آمده به داخل کشور.جمعیت ایران چه قدر بوده؟ سی میلیون نفر. طلا انسی چند بوده؟ شصت دلار. امروز هزار و سیصد دلار است.پارچه تترون بوده است متری 15 سنت، امروز 3 دلار است. گندم بوده تُنی 15 دلار، امروز 280 دلار است.شکر تُنی 25 دلار بوده است، امروز تُنی 500 دلار است.ییعنیی قدرت خرید دلار یک بیست و دوم شده است.26 میلیارد دلار آن روز برابر 500 میلیارد دلار امروز است.
من می‌خواهم از شما بپرسم اگر امروز حدود 700 تا 800 میلیارد دلار ارز وارد کشور شود چه اتفاقی برای مردم خواهد افتاد؟ شما اینگونه حساب کنید آن زمان ما تا شب عید می‌شد و سیب در کشور نبود، از لبنان وارد می‌کردیم. گوشت یخ زده از استرالیا می‌آوردیم.قبل از اصلاحات ارضی تولید گندم بوده 7 میلیون تن، بعد از اصلاحات ارضی شد 4 میلیون تن، امروز 13 میلیون تن است.
اینها را هم حساب کنید، ضمن اینکه ما 38 سال است که در تحریم هستیم. حدود هزار میلیارد دلار هم در جنگ خسارت دیدیم.نمی شود همینطور از کنار این موارد گذشت.مصرف سرانه امروز حداقل سه برابر دوران رژیم گذشته شده است. ما سه سیر گوشت می‌گرفتیم و 8 نفر آبگوشت می‌خوردیم، آیا مصرف سرانه گوشت امروز هم اینگونه است؟ مزد یک عمله بود 25 قران، نان سنگک بود 5 قران، یعنی با مزد یک عمله 5 تا نان سنگک می‌دادند، امروز مزد یک عمله 80 هزار تومان است.سنگک هست 1500 تومان.60 تا سنگک می‌تواند بگیرد.شما مصرف بالای خانواده‌ها را نگاه کنید! تمام غذاخوری‌های ما شبها پُر است از آدم. اینگونه به موضوع نگاه کنید و ببینید که مصرف چه غوغایی می‌کند! آن زمان اکثر کفش‌ها نیم تخت داشت، اکثر شلوارها و لباس‌ها وصله داشت.بزرگترها کت و شلوارشان را پشت و رو می‌کردند و می‌دادند به بچه هایشان. امروز مصرف را با آن دوران مقایسه کنید ببینید چه شده است.
*مادرم هم به نوعی شهید راه مبارزه با کشف حجاب شدند سال 1316 یک روز صبح به حمام می‌رود و زمانی که از حمام بیرون آمد پاسبان می‌بیند که دو زن چادری از حمام سالار بهادر مشهد بیرون آمدند. حمله می‌کند تا چادر از سر مادرم بردارد مادرم فرار می‌کند، کفش او به پاشنه در همسایه گیر می‌کند و زمین می‌خورد بچه‌اش را سقط می‌کند و 16 روز بعد هم از دنیا می‌رود
*نواب صفوی در26 بهمن سال 1331 وقتی از زندان آزاد شد، فردایش به ملاقات من در زندان آمد، یک دسته گل بزرگ هم برای من آورد که الان آن نوشته‌ای که روی دسته گل بود با خطاب نواب صفوی، در مرکز اسناد انقلاب اسلامی نگهداری می‌شود. نوشته: هوالعزیزگل دوستان به گل بوستان اسلام، عزیزم مهدی عبد خدایی تقدیم می‌شود
*یک شاهد عینی برای من تعریف کرد که: صدای نواب صفوی را می‌شنیدم وقتی به او گفتند وصیتت چیست؟ گفت لباس روحانی مرا بدهید امشب شب وفات حضرت فاطمه است و می‌خواهم با لباس روحانی خدمت حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله علیها شرفیاب بشوم. بعد گفتند وصیتت چیست؟ گفت وصیتم به زنم این است که مانند حضرت زینب همه جا آرمان ما را فریاد بزند.بعد از ما آب گرم خواست تا غسل شهادت کرد و سپس به همراهانش گفت آماده شوید که پیامبر(ص) منتظر ماست.بعد شروع کرد به قرآن خواندن
سایر اخبار این روزنامه
تاکید ایرباس بر تحویل هواپیماهای سفارش داده شده ایران دکتر روحانی در نشست اتحادیه مجالس کشورهای عضو سازمان همکاری اسلامی: مجالس اسلامی برادرانه و در مسیر اتحاد توسعه محور جهان اسلام تلاش کنند حکایت شهادت شهید نواب صفوی از زبان جوانترین عضو جمعیت فدائیان اسلام ادامه اعتراض‌ها به حضور نتانیاهو در هند همزمان با امضای 9 قرارداد میان دهلی و تل آویو رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیدار میهمانان سیزدهمین اجلاس بین‌المجالس کشورهای اسلامی: آماده‌ایم حتی با کسانی که در دنیای اسلام صریحاً با ما دشمنی کردند برادرانه برخورد کنیم وزیر اطلاعات: انرژی کشور صرف دامن زدن به اختلافات درونی نشود ربیعی: انتقال محموله نفتی به کره شمالی و شلیک موشک به سانچی، داستانسرایی و دروغی بسیار آشکار است سازمان ملل: 22 میلیون یمنی نیازمند کمک‌های فوری هستند لیبرمن: تا یک سال دیگر هیچ تونلی در مرزهای غزه باقی نمی‌ماند فرزندان مارتین لوترکینگ اظهارات ترامپ درباره کشورهای آفریقایی را محکوم کردند اختلافات مرزی چین و هند باز هم شدت گرفت حزب بارزانی انتخابات مجلس عراق در کرکوک را تحریم کرد اتحادیه اروپا: انگلیس هنوز هم می‌تواند بریگزیت را نادیده بگیرد آمریکا و احیاء مجدد تروریسم